سلام سلام
این روزا یه کمی سرم شلوغه و فقط میتونم خلص وقایع رو براتون بنویسم... شرمنده، اما زودی میام و یه آپ مفصل میذارم...


امروز پنجشنبه ست... هوا یکمی سرده، پالتو (به قول محمد پالتو خرسیم) کثیف بود و یه پلیور بنفش رنگ کمی نازکتر پوشیدم... یخیدم حسابی،
آخه امروز محمد ماشین و برد تحویل بابا داد. یکی از اقوام شون فوت کرده بود... یه دختر 10 ساله، وقتی شنیدم حسابی ناراحت شدم... /(48).png)

1- دیروز همینکه تو ماشین محمدی نشستم فهمیدم محمدی الکی ناراحت بوده و سربسرم میذاشته، یه بسته پفک خریده بود و از دلم درآورد... منم اینطوری شدم

2- رفتیم خونه ی محمداینا، بابایی خوب شده بود و سرحال مشغول باغبونی، محمد یه مقدار ماهی کوچولو خریده بود و داد به مادر تا سرخشون کنه، من و مادر هم تا دیروقت مشغول پاک کردن ماهی ها بودیم... و ساعت 7 بود که شام آماده شد... خیلی خوشمزه بود... /(57).gif)

3- مادر پارچه ی چادری برام برید و قراره هرچه زودتر بدوزه 

4- دیشب با محمدی و سایه بان و مادر درباره همکارش صحبت کردیم و امروز قراره ساعت 2 بریم رستوران کاروان تا ببینیمش و محکش بزنیم.... /(13).png)

فعلا همینا تا بعد.../(70).gif)
:: بازدید از این مطلب : 1186
|
امتیاز مطلب : 170
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35